.....................



من رویاهایم را می ستایم

  خب دوستان اخرین دکلمه  البته اخرین حرفای انه  چیزایی  دیگه هم شاید بزارم  در بارش اما دکلمه هاش همین جا تموم  میشه اگه بازم تونستم میزارم ولی فعلا همین  امیدوارم دوستای خوبم  طاهره و پریسا و نرجس راضی باشن خدانگهدار

 

 

 استلای عزیز، امروز هنگامی که نامۀ تو را خواندم یک لحظه قلبم فشرده شد؛ زیرا تو خوشحال بودی از اینکه باهم پشت یک میز و نیمکت خواهیم نشست. اما متأسفانه این سعادت مرا یاری نخواهد کرد. وقتی اینجا جلوی پنجره می نشینم و بوی تند نعنا را استنشاق می کنم... کلاه برفی کوهسار را می بینم، از خودم می پرسم: "چرا می خواستی خودت را از این زیبایی و لذت محروم بکنی؟" اکنون می دانم آینده ام چه خواهد بود و چرخ زندگی ام چگونه خواهد چرخید. من می خواستم معلم بشوم و اکنون بایست در مدرسه ای که زمانی خودم پشت میز و نیمکت آن نشسته بودم  تدریس بکنم، و این برایم مسرت بخش است. با اغلب دوستان دوران مدرسه ام تفاهم کامل دارم به طوری که باهم پیمان بسته ایم برای شهرمان اونلی خدمتگزار صادقی باشیم، همانگونه که معلمینمان بوده اند.

   استلا، در جاده زندگی هر انسانی پیچ و خم هایی وجود دارد و هرگز کسی نمی داند پشت اولین پیچ یا دومین پیچ، چه چیزی نهفته است. در این لحظه، در این ساعت، فقط این را می دانم که در اولین پیچ و خم زندگی ام مدرسه اونلی قرار گرفته است و همانطور که گفتم، این مرا خوشحال خواهد کرد.

   استلا دلم می خواهد در پیچ و خم بعدی زندگی ام، رویاهای سبز و قشنگم جان بگیرند و مانند پرنده ها بر فراز قله های مرتفع به پرواز درآیم. تصور می کنم اگر انسان رویایی نداشته باشد، در افق چیزی نخواهد دید؛ در آب، آینه ای نخواهد یافت؛ در میان گلهای هزار رنگ، رنگی نخواهد دید؛ در میان امیدها، امیدی نخواهد یافت و ناخشنود خواهد شد. من رویاهایم را می ستایم و گرین گیبلز را وطن خود و زادگاهم می دانم.

 

دانلود با کیفیت بالا

دانلود با کیفیت متوسط (موبایل)

دانلود نسخه صوتی 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:54


گرین گیبلز سرسیز...

من از تو اَم، و تو از من.

من سعی خواهم کرد...

همه چیز را بیاموزم...

همانگونه که تاکنون آموخته ام.

ای گل های زیبای صحرایی...

به من رخصت دهید...

تا شما را که زینت بخش روح و جان بودید...

به این آب آبی رنگ بسپارم...

و در آینۀ آب، به شما نظاره کنم.

و سپس...

با تنهایی خویش...

راه خانه را پیش گیرم.

خانه ای که به من... 

محبت بخشیده است. 
تندباد های زندگانی آنه شرلی وزیدند و او را آزردند.
اما صبر و شکیبایی...
مهردوستی و مهرورزی...
و صداقت و راستی...
قامت استوار او را از هر آسیبی در امان داشتند...
تا در باغچۀ سبز اندیشه اش...
گل های رنگین آرزوهایش را آبیاری کند.



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:52


آخرین دیدار

اینجا قسمت 48 هست. اینجا گرین گیبلزه. اینجا مردی توی تابوت خوابیده که یکی از مهربون ترین پدرهای دنیاست. اینجا دختری ایستاده که هنوزم ناباورانه به کسی که توی تابوت خوابیده نگاه می کنه. مرگ متیو هم از اون خبرهای غیرقابل باوره. متیو نه کارخونه دار بود... نه رئیس بانک. اون با اینکه یه کشاورز ساده بود اما بلد بود چکار کنه که خودش رو توی دل خواهر و دخترش جا کنه. نمیخوام بگم پول خوشبختی نمیاره. اتفاقا پول که نباشه، آدم شرمنده خانواده اش میشه. اما یادمون باشه بعضی ها هستن که روی گنج نشستن ولی خیلی خسیس هستن. این که فایده نداره... داره؟ بعضی ها هم آه در بساط ندارن اما همون چیزی که دارن رو هم در اختیار دیگران میذارن. متیو و ماریلا کل پس اندازشون رو برای آنه کنار گذاشتن ولی خب... بانک ورشکست شد. پول که رفت هیچ، متیو هم رفت

هزاران در سکوت...

گلها سر در گریبان...

دشت بی پیرمرد صحرا...

خانه در تاریکی ناباوری ها...

دوستان دور و نزدیک در جامه سیاه...

ماریلا مانده از مرگ برادر تنها...

من، آنه شرلی تو، مغروق دریای دردها.

ای مهربان همسایه آرام...

ای پینه بسته دستهای مهربانت از رنج کار...

در این آخرین دیدار...

می بری با خود چنین آرزوهای مرا در خاک.

من دلم می خواست در لباس عقد می دیدی مرا...

من دلم می خواست...

با زبانم یک پدر می گفتم تو را...

ولی افسوس...

آرزوها می رود...

می رود...

می شود در خاک...



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:49


شما رویاهای سبز من هستید

ای جنگل شکوفه های هزار رنگ...

ای همه رنگها از تو بی رنگ...

سر فرود می آورم، همچو گلهای آفتابگردان...

و چشم می گردانم به دور خویش...

تا ببینم دشت های سرسبز را...

از کران تا کران.

من شما را باور می کنم...

من لبخند را با شما تجربه می کنم.

ای جنگل سربلند...

ای کاج های سرسبز...

ای آرزوهای بزرگ من...

ای نشاط و شادمانی من...

شما رویاهای سبز من هستید.

شما دوستان صادق تنهایی من هستید...

و من شما را همیشه دوست خواهم داشت.

افسردگی من از شما نیست...

درد دوری از شماست که مرا چنین می آزارد.

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:49


نشسته ام تنها، در سکوت ناگفته ها

نشسته ام تنها، در سکوت ناگفته ها...

ناگهان شب شد پیدا...

مَنظَر چشمم که سحر انگیز و زیبا بود، گم شد.

دانستم زمان...

این نادیدۀ نا ایستاده...

چه بی مهر و قهار است...

چه رعدآسا و فرّار است.

گفتم زمان را سدی باید...

زمان را پهلوانی باید...

که باز ایستاند



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:48


درد دوری از شماست که مرا چنین می آزارد

ای جنگل شکوفه های هزار رنگ...

ای همۀ رنگ ها، از تو بی رنگ...

سر فرود می آورم همچو گل های آفتابگردان...

و چشم می گردانم به دور خویش...

تا ببینم دشت های سرسبز را...

از کران تا کران.

من شما را باور می کنم...

من لبخند را، با شما تجربه می کنم.

-دیانا...

تو حتماً از من نرنجیده ای...

من اسم بونی را برای نیمۀ دوم تنهایی ام برگزیدم...

نه برای آنکه جرانیم، گوش نواز نیست...

-نه، من گریه نمی کنم. گریه خوبه... اما نه در این شرایط.

ای جنگل سربلند...

ای کاج های سرسبز...

ای آرزوهای بزرگ من...

ای نشاط و شادمانی من...

شما رویاهای سبز من هستید.

-ماریلا...

شما دوستان صادق تنهایی من هستید...

و من شما را همیشه دوست خواهم داشت.



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:47


که خود طعمه شد از غرور و سرور

به بالای قله کوه سترگ     پلنگی خرامان خرامان برفت

نشست بر دو پای عقب با غرور و سرور     چه بالنده چشم گرداند به نزدیک و دور

برآورد نعره، غرید، رزم جُست        به نیروی پنجه همی خَصم جُست

شکم گشنه شد در فراق شکار      ربود عقل و هوش از خرامان نگار

به ناگه هوا جَست تا بگیرد ماه را     خورِ عاشقان بی تاب را

چنان سرنگون شد به اعماق رود        که خود طعمه شد، از غرور و سرور



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:46


من هنوز در اندیشه فردا

گوش فرا دهید به صدای سورتمه ها...

صدایی گویا...

صدایی در فراز و در نشیب دره ها.

صدایی دلنواز از زنگوله ها.

گوش فرا دهید به صدای سم اسبان... 

که می درخشند... 

چون چَکاچاک شمشیر، در دل سنگ ها...

و سوسو می زنند همچون ستاره بر بام ها. 

پری ها را بنگرید در نور مهتاب... 

که می رقصند در سایه روشن های این انوار. 

این طنین و این زیبایی و رویایی پنهان... 

می رود تا دورها، تا گورها... 

می شود خاک، می دود با باد... 

می شنیند خسته در شکاف صخره ای بی باک... 

می رمد شب، می رمد صبح... 

من هنوز در اندیشۀ فردا... 

من هنوز در اندیشۀ فردا.

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:46


تجدید پیمان دوستی

نیرنگ ها، در همدلی های پاک...

بی رنگ و پوسیده اند.

من قلبم برای این همدلی ها و دوستی ها...

می تپیده و خواهد تپید...

و عطشان کویری این راه را، سیراب خواهد کرد...

و آنگاه، غنچه های دوستی...

ره به دل خواهند یافت...

و شکوفا خواهند شد.

من همیشه در آرزوی دوستی های صادقانه...

بوده ام و خواهم بود. 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:45


کرانه های کامِلوت

   جسد دوشیزۀ مهربان در تابوتی از مخمل سیاه، و با رواندازی زرین پوشانده شد... و برداران مهربانش تابوت را به شانه می کشیدند، و به سوی دریاچه می بردند. اینک لحظۀ آخرین دیدار، فرا رسیده بود. برادرانش با نگاهی ناباورانه از او خداحافظی کردند.

   - بدرود خواهر عزیز... بدرود.

   موهای بلند او، چهرۀ بی رنگش را معصومانه تر کرده بود. در دست راست او، زنبقی سفید و در دست چپش آخرین نامۀ نامزدش را، که یک نجیب زادۀ پهلوان بود، گذاشته بودند. قرار بود آن دو در آینده ای نزدیک ازدواج کنند، اما افسوس که پاییز عمرش زود فرا رسید... و در آستانۀ جوانی اش، به خواب ابدی فرو رفت.

   قایق، آرام آرام در حرکت جریان آب به کرانه های کامِلوت، شهری که زادگاه نجیب زادۀ پهلوان بود، نزدیک میشد.

   - ای لانسلو... همسر خوب من، مرا تنها نگذار! من هرگز تو را فراموش نمی کنم. اما من اکنون با تو وداع می کنم. سفرم را دیگر بازگشتی نیست. ای دلاور مهربان، بکوش تا همواره دوستدار انسان های بی کس و ضعیف باشی. می دانی که پهلوان بودن، به زور و نیروی بازو نیست... پهلوانی روحی سرشار از افتادگی و گذشت است. تو چنین بودی... و چنین نیز خواهی بود.

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:44


درود ای بزرگترین ماه خداوند و ای عید اولیای خدا

بدرود ای ماه دست یافتن به آرزوها

بدرود ای یاری گر ما که دربرابر شیطان یاریمان دادی

بدرود ای که هنوز فرا نرسیده از آمدنت شادمان بودیم

و هنوز رخت بر نبسته، از رفتنت اندوهناک

---------------------------

 

یادها و یادواره ها...

 

همچون حباب های دریاچۀ آب های نقره ای...

 

در پریشانی افکارم، شکل می گیرند...

 

و روزگار تنهایی و در بستر بودنم را...

 

پرتحمل می سازند...

 

آخرین کلامِ هر روزمان بر روی پل، چه پربار بود:

 

تا فردا خداحافظ...

 

در مدرسه، در کنار بچه ها آواز خواندن...

 

سرود شادمانی سر دادن...

 

بر روی تاب، در کنار تو تاب خوردن...

 

های و هوی کردن، های و هوی کردن...

 

در کنار آب، پیچ و تاب ماهی ها را نظاره کردن...

 

در دل جنگل، در میان درختان قوش...

 

قصری با چلچراغ ماه داشتن...

 

بوی گل های رنگارنگ صحرا را فرو بردن...

 

سینه را، عطرآگین کردن...

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:43


رنج تنهایی کشیدن

دیگر ندیدن...

رنج تنهایی کشیدن...

در سکوت سنگین تنهایی...

همچو تبداری...

هزاران واژه درهم به هم تابیدن...

سپس خواب دیدن...

خواب رویاهای سبز...

مرمرین ساق های قوش و توس...

قصر آذین بسته از فانوس ماه...

 

و آنجا روی پل...

رنج بی گنج آخرین دیدار را در دل داشتن...

دست ها را بر روی هم فشردن...

بعد، بدرود گفتن...

بدرود گفتن...



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:41


قاصدکهای افکار من

من از میان جنگلی که سایه اش...

نقش بند دریاچۀ آب های نقره ایست...

و از لا به لای درختان توس و قوش...

که ستون های مرمرین قصر منند...

قاصدک های افکارم را...

به آسمان رویاهایم، خواهم فرستاد...

تا همچون ستارگان، بدرخشند و...

به زندگی من...

روشنایی بخشند...

اندیشیدن، چراغ راه تاریکی های آدمیست... 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:39


گل های سرخ

آفتاب، در بدرود روز، در افق...

و شما گل های سرخ، که از تبار آفتاب و آتش هستید...

در بهار...

در هنگامۀ نفس های بکر و تازۀ زمین...

با آواز هَزاران، سرخ و آتشین می شوید...

درود به شما، ای گلهای سرخ...

ای پیوند دوستی ها...



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:38


غنچه های دوستی

قسمت نهم، آنه و دیانا برای اولین بار همدیگه رو ملاقات میکنن و در باغچه گلهای دیانا باهم پیوند دوستی می بندن، تا غم و شادی هاشون رو باهم قسمت کنن و دوستانی ابدی برای هم باشن. به گفته خود آنه، باهم قرار گذاشتن "مثل برگ سبزی که در سیال (جاری بودن) آب، به پاکی آب فکر میکنه، ما هم به پیوند دوستی صادقانه مون فکر کنیم".

-من به درگاه خداوند بزرگ سوگند یاد میکنم، تا آخرین لحظه زندگی ام  به دیانا باری وفادار باشم، و غم و شادی هامو با اون قسمت کنم.

نیرنگ ها، در همدلی های پاک...

بی رنگ و پوسیده اند...

من قلبم همیشه برای این همدلی ها و دوستی ها...

می تپیده و خواهد تپید...

و عطشان این راه را، سیراب خواهد کرد...

آنگاه غنچه های دوستی...

ره به دل خواهند یافت...

و شکوفا خواهند شد...

من همیشه در آرزوی پیوند دوستی های صادقانه...

بوده ام و، خواهم بود...

حالا نوبت توست. اسم من، آنه شرلیه.

من به درگاه خداوند بزرگ سوگند یاد میکنم تا آخرین لحظۀ زندگیم به آنه شرلی وفادار باشم، و غم ها و شادی هامو با اون قسمت کنم.



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:37


من سعی خواهم کرد همه چیز را بیاموزم

من سعی خواهم کرد همه چیز را بیاموزم...

همانگونه که تاکنون آموخته ام...

ای گل های زیبای صحرایی...

به من رخصت دهید...

تا شما را که زینت بخش روح و جان بودید...

به این آب آبی رنگ بسپارم...

و در آینۀ آب به شما نظاره کنم...

و سپس...

با تنهایی خویش...

راهِ خانه را پیش گیرم...

خانه ای که به من...

محبت بخشیده است...

دانلود با کیفیت بالا

دانلود با کیفیت متوسط (موبایل)



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در چهار شنبه 9 مهر 1393

و ساعت 15:36


یه دکلمه یا دلنوشته کوتاهه

به درخواست همون دوستام که ازشون اسم بردم  رمان هم  میزارم البته اگه نویسنده ها اجازه بدن  ممنون که  حرفامو خوندین

برق آسمان...

همچو شمشیری برّان...

ابرهای تیره را در هم می کوبد...

و خون بیرنگ آنها را بر سر زمینیان جاری می سازد...

در این نبرد خونین...

باد همچون سرگشته ای مجنون...

ناله سر می دهد و بر پنجره خانه های اهل زمین می کوبد...

تا شاید کسی به یاری اش بشتابد...

و فرزندانش را از چنگال این دیوانه مست، برهاند...

بخواب مروارید جنگل...

مهتاب را به قتل رسانده اند...

بانوی زیبای آسمان در بین ما نیست...

تو چه میدانی...؟

شاید خرگوشهایی از گوشت و خون تو...

قربانی هوسهای پیرمردی شده باشند...

که هدفی جز کشتن و سوزاندن و خونریزی ندارد...

پریان کوچک جنگل سراسیمه به هر طرف گریزانند...

تا سرپناهی بیابند و بالهای کوچکشان را از صاعقه مصون بدارند...

اما یکی از پریان کوچک...

یکی از کوچکترین آنها...

پایش پیچ خورد و به زمین افتاد...

هیچکس او را ندید...

کسی را نداشت...

نه پدری که تکیه گاهش باشد...

نه مادری که پناهش باشد...

یتیم کوچک و بینهایت زیبایی بود...

گردنیند مادرش...

تنها امید زندگی اش...

لحظه ای از دستان کوچکش جدا نمیشد...

غریبه ای از دور آمد...

صورت پری کوچک از خنده شکفته شد...

و خدایا، چه فرورفتگی های زیبایی روی گونه های برجسته اش ایجاد میشد...

برق، صورت غریبه را روشن کرد...

روباهی مضطرب بود...

از دیگران شنیده بود که هرگز نباید به روباه ها اعتماد کرد اما چاره ای نداشت...

روباه دستش را به سمت دخترک دراز کرد...

اما عوض گرفتن دستش...

مشت پری کوچک را باز کرد...

و گردنبند مادرش را از گردنش کشید...

گردنبند، قسمتی از پوست گردن آن یتیم بی پناه را با خود ربود...

پری کوچک شکست...

با تمام وجودش شکست...

اشکهایش با قطرات باران یکی شدند...

با آنه زار میزد اما...

هیچکس به او توجه نمیکرد...

دخترک روی پاهای ظریفش ایستاد...

و با تمام وجودش خدا را به یاری طلبید...

کلمه مادر را فریاد زد...

اما هیچ دستی به طرفش دراز نشد...

دیگر تاب ایستادن نداشت...

خداوند دلش به حال دخترک سوخت...

روحش را آرام از بدنش جدا کرد و کنار مادرش برد...

و جسمش را باقی گذاشت...

باقی پریان ضجه های دخترک را می دیدند...

اما با آنکه صاعقه در نزدیکی آنها برخورد نمیکرد...

فقط به فکر جان خود بودند...

خداوند برای آنکه درسی به آنها بدهد...

صاعقه ای به جسم بی جان پری کوچک فرستاد...

و آن را به شکل ترسناکی شعله ور ساخت...

از آن روز به بعد، پریان جنگل همگی دیوانه شدند...

و چند روز بعد، پرندگان جسد روباه را...

حلق آویز با یک گردنبند...

روی بلندترین شاخه یک درخت یافتند...

در حالی که تمام پوست دستش کنده شده بود...

دستی که با آن، مال یتیمی را ربوده بود...

بخواب مروارید جنگل...



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:31


چک چک

این یه جورایی پیام تبلیغاتی بود  بین همه این دکلمه ها

یه چیزی میخواستم بگم این دکلمه ها به درخواست دوستای خوبم  طاهره و پریسا و  دوست خوبه دیگم نرجسه  امروز یسریاشو گذاشتم بقیشم  فردا  غروب میزارم  از دوستامم ممنونم  که  به وبلاگم نظر میدن

 

چک و چک و چک، صدای آبه

 آواز چشمه لالای خوابه

کوزۀ بی بی پر شده از آب

آب پاک رسید تا لب پایاب 

چک و چک و چک، چکه های آب

رقص نیلوفر رو تن مرداب

دختر جنگل مهرشو بخشید

ماهی طلایی، تو آب نور پاشید

چک و چک و چک، چشمه های نور

موجای بلند، دریاهای دور

پریزادِ آب دلش بیتابه

گوش کن آب پری، صدای آبه



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:23


دکلمه مادر دختری انه

بسیار مسرور و شادمانم که در زیر این کنبد مینا می توان بر نفس بد خویش پیروز شد، و دوستی ها را همچون سبزه های سبز، در کنار یکدیگر نشاند...

دوستی ها... دوستی ها...



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:22


من اینجا موندگارم

رنگ بنفش و آبی                         خیره کردین حسابی

به به، چه بویی دارین                      آدمو خواب میارین

ای جویبار ساکت                        من اومدم، چه باکت؟

شادی با من عجینه                               کار دنیا همینه

من اینجا موندگارم                              گذشته روز زارم

قاصدکای خوبم                           خبر بدین، می مونم 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:19


جادۀ سرنوشت من

بوی خاک تو ای جادۀ سرنوشت من...

مشام مرا تا سحرگه، تازه خواهد کرد...

و آنگاه من به تو، صبح بخیر خواهم گفت...

و تو، صبح خوشبختی من خواهی شد...

من به راستی نمی دانم، فردا آفتاب خواهد دمید...

و یا آسمان، گریه خواهد کرد...

من، هردو را دوست می دارم...

نمی دانم قدم های خوشبختی من، بر روی تو خواهند لرزید یا نه...

ولی قلب من، همیشه برای تو خواهد تپید...

برای تو... 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:11


جنگل شکوفه های هزار رنگ

ای جنگل شکوفه های هزار رنگ...

ای همۀ رنگ ها از تو بی رنگ...

سر فرود می آورم، همچو گل های آفتابگردان...

و چشم می گردانم به دور خویش...

تا ببینم دشت های سر سبز را، از کران تا کران...

من شما را باور می کنم...

من لبخند را، با شما تجربه می کنم...

تو حتما از من نرنجیده ای...

من اسم بونی را، برای نیمۀ دوم تنهایی ام برگزیدم...

نه برای آنکه جرانیم (گل شمعدانی) گوشنواز نیست...

ای جنگل سربلند...

ای کاج های سرسبز...

ای آرزوهای بزرگ من...

ای نشاط و شادمانی من...

شما رویاهای سبز من هستید...

شما، دوستان صادق تنهایی من هستید...

و من شما را همیشه دوست خواهم داشت...

افسردگی من از شما نیست...

درد دوری از شماست که مرا چنین می آزارد...

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:9


جادۀ رویاها

در جادۀ رویاهایم، چه غوغایی بود...

بر روی پل چوبی...

صدای گوشنواز چرخهای درشکه...

رقص مرغابی ها، در سکوت بلورین دریاچه...

 پیچ و تاب ماهی ها در دل آب...

دست برآوردن شاخه ها، در شاخه ها...

لبخند سرشار از شادمانی شکوفه ها...

و بال گشودن پرندگان، بر بام دشت سبز...

با تمام این ها، من نمی دانم فردا آفتاب خواهد دمید...

یا آسمان... گریه خواهد کرد...

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:5


به یاد والتر بلایت... شهید قصه های آنه شرلی

در گوشه ای از این سرزمین سبز... پسرکی بود آرام و خیالباف

افکار زیبا و بزرگی در سر داشت... افکاری پیچیده همچون کلاف



در یک روز تابستانی، وقت بازی... نِی زنی را دید که نِی می نواخت

شاد و سرمست می رفت به هر سو... گروهی را همراه خود می ساخت



آن گروه شاد و خرسند را... فقط پسر خیالباف ما می دید

آن نوای دلنشین نِی زن را... فقط او، والتر بلایت می شنید



گرچه دوستان گمان بردند که خیال می کند... پسرک پای حرف خود ایستاد

سالیان سال گذشت از آن روز... تمام کائنات، ندای جنگ سر داد

   

مرد خونخواری از ارتش نازی... دوباره آتش جنگ را شعله ور ساخت

فقط به خاطر خودخواهی خود... بر زنان و مردان و کودکان تاخت

   

ندای وظیفه همچون نوای نِی زن بود... والتر را به سمت و سوی خود کشاند

اما والتر دلبستۀ جنگیدن نبود... این شعری بود که سرنوشتش برایش خواند

   

در مرز فرانسه جنگ و پیکار بود... نه جای خوشی بلکه کشتار بود

در جزیرۀ پرنس ادوارد مادری بود... که از دوری فرزندش تبدار بود

   

تا اینکه در شبی تاریک و سوزناک و سرد... والتر نوای آشنای نِی زن را شنید

همان قامت بلند، همان صدای ساز... اما مردانی اونیفورم پوش را با او دید

   

دیگر زمان سفر فرا رسیده بود... زمان عزیمت به سرزمین غروب

باید این جهان را بدرود می گفت... جهانی که گاه، بد بود و گاه، خوب

   

فردا دست به قلم شد تا برای خواهرش... بنویسد آنچه را که بر او گذشت

از روزهای گذشته صحبت کرد... از نِی زنی که از بین سنگرها می گذشت

   

والتر امیدوار بود که ازین پس... دنیا کمی رنگ آرامش ببیند

هر شاعر و کارگر و خیالبافی... گل آسایش از دنیا بچیند

   

او از تمام بازماندگان خواهش کرد... قدر آرامش و صلح را بدانند

به درستی و زیبایی زندگی کنند... یاد فداکاری ها را زنده بدارند

   

والتر شهید شد و بی صدا دفن شد... دور از خانه، در خاک فرانسه

امروز من و تو باید شهید را... اسطوره ای کنیم برای کودکان مدرسه



آنها از جانشان گذشتند تا ما... روز و شبمان رویایی شود

پس زندگی را به خود تلخ نکنیم تا... روحشان به شادابی گلهای صحرایی شود


به یاد تمام انسان هایی که برای مردم کشورشون، حاضر شدن از جونشون هم بگذرن. به احترام همۀ اونایی که "مَرد" بودن. این روزا جای خالی این مردها چقدر حس میشه... به یاد والتر بلایت، پسری که واقعاً مرد بود.



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:1


ایا میدا نید در مورد انه؟

آیا می دانید نزدیک به هفتصد هزار نفر آهنگ پیشواز آن شرلی را از خط ایرانسل انتخاب کرده اند؟

آیا می دانید مگان فالوز (بازیگر نقش آنه) در تست اول بازیگری، هنگامی که از روی کتاب می خواند مانند کودکی عصبانی به نظر می رسید؟

آیا می دانید به غیر از نشر قدیانی و مترجم آن، تقریبا تمام مترجمان و انتشارات دیگر هم به اشتباه از واژه "آنی" برای نامیدن دختری از گرین گیبلز استفاده می کنند؟

 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 19:0


انه نمادی برای کانادا

. این متن از زبون یه کانادایی نوشته شده، پس وقتی میگه "مردم ما" منظورش مردم کانادا هست، نه مثلا مردم ایران لازم به ذکره که نویسنده آن شرلی کانادایی بوده.

    بیش از صد سال از زمانی که ال. ام. مونتگومری اولین رمان از سری آن شرلی را نوشت، می گذرد اما این یتیم موقرمز پرنس ادواردی هنوز در جایگاه خود باقی مانده است. در بسیاری از ابعاد، این قضیه که آنه شرلی چطور تبدیل به نماد ادبی و سینمایی کانادا شد، به شخصیت درونی خود آنه بر می گردد. دختر کوچکی که به یتیم خانه سپرده شده بود و در زندگی چیزی جز بردگی، و در آینده چیزی جز یاس و نا امیدی به همراه نداشت. آنه می توانست به راحتی تسلیم سرنوشتش بشود اما این راه و روش آنه، و دقیق تر بگوییم راه و روش کانادایی ها نیست.

    با وجود زندگی محقر آنه، خیال پردازی های روشنی بخش او این توانایی را به او داد تا زیبایی را در میان اغلب ظلم ها و زشتی های دنیای اطرافش پیدا کند. آنه هرگز تسلیم نیروهایی نشد که سعی داشتند او را از پا در بیاورند و ایمانش را به اینکه زندگی بهتری در انتظار اوست، از دست نداد. حتی زمانی که در عمق نا امیدی بود، ثابت قدم ماند و خودش را باور داشت تا زمانی که به اهدافش رسید. همین خصوصیات بود که به اجداد ما [کانادایی ها] کمک کرد تا سرسختانه سرزمین کانادا را زنده نگه دارند تا کانادا چیزی باشد که امروز هست. 

    کاملا ساده ست؛ آنه هرگز تسلیم نشد و نخواست خودش را به شرایط عادت بدهد. برعکس، او شخصیت منحصر به فرد خود را حفظ کرد و دیگران را به سوی خود فرا خواند تا دنیا را از چشم او تماشا کنند. زمانی که آنها این کار را انجام دادند، برای همیشه تغییر کردند. تخیل، شخصیت، و سرسختی آنه از او نمونه یک شخصیت مثبت را برای نسل های مردم ساخته است و شاید او را تبدیل به بهترین سفیر کانادایی کرده است که تا به حال داشته ایم. در نظرسنجی اخیر شبکه CBC آنه شرلی به عنوان نمادی ترین کاراکتر کانادا انتخاب شده است [یه چیزی مثل رستم برای ایران]. حتی بیشتر از کاراکترهای آشنایی مثل وینی پو، ولورین، و سوپرمن. 

     آن شرلی یکی از آن کاراکترهای تقریبا عرفانی است که باعث می شود آن را در درونمان باور کنیم و ما را وادار می کند که رویاهایمان را بدون در نظر گرفتن موانع پیش رو، دنبال کنیم. آنه شرلی تجسم یک روح کانادایی است و به ما نشان می دهد که با داشتن ایمان کافی، سرسختی، و وسعت خیال، هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. و اگر این یک نماد افتخار آمیز برای کانادا نیست، نمی دانم آن را چه چیز دیگری می توان نامید.

 لینک خبر: anne.sullivanmovies.com/articles/anne-shirley-canadian-icon



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 18:57


به نام خدای رویاها

دکلمه انه

آنه! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت...

وقتی روشنی چشم هایت، در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات...

از تنهایی معصومانه دست هایت...

آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت...

و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات...

حقیقت زلالی دریاچه آب های نقره ای نهفته بود؟

آنه! اکنون آمده ام تا دست هایت را...

به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری...

و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...

و اینک آنه!

شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...

در انتظار توست...

 

دانلود با کیفیت بالا

دانلود با کیفیت متوسط (موبایل)

دانلود نسخه صوتی

دانلود نسخه اصلی 



:: موضوعات مرتبط: انه شرلی ، ،

نوشته شده توسط hadiss در سه شنبه 8 مهر 1393

و ساعت 18:55



صفحه قبل 1 صفحه بعد

.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by dar-aghosh-bad ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




به وبلاگ من خوش آمدید




مطلب
متن اهنگ
کد اهنگ
کتاب
تایپی
بیوگرافی
بازیگران
نویسندگان
خوانندگان
عکس
عکس با نوشته عاشقانه و غیره....
عکس عاشقانه بدون نوشته
عکس خوانندگان
عکس بازیگران
شهاب حسینی
ترول
دانلود اهنگ
انه شرلی




hadiss
pari




همدل
دلتنگ
خوبی ها
وبلاگ مجید اصغرزاده
عشقانه های شرجی
همه جوره (کره ای)
مجله خبری تماشا.خبر.اخبار.سرگرمی.
شعر عاشقانه
طناز چت
چت روم طناز
ما پنج نفر
تنها
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان گمشده و آدرس  dar-aghosh-bad.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا












عکس , کارت پستال , عکس عاشقانه , عکس با نوشته , عاشقانه،کارت پستال،کارت پستال احساسی،کارت پستال تنهایی،کارت پستال عاشقانه،کارت پستال عاشقانه غمگین , متن , متن اهنگ , apk, آیفون, آیپد, اندروید, تبلت, جاوا, دانلود رمان pdf, دانلود رمان اعدام یا انتقام, دانلود رمان اعدام یا انتقام apk, دانلود رمان اعدام یا انتقام epub, دانلود رمان اعدام یا انتقام jar, دانلود رمان اع , pk, آیفون, آیپد, اندروید, تبلت, جاوا, دانلود رمان pdf, دانلود رمان شکوفه اشک, دانلود رمان شکوفه اشک apk, دانلود رمان شکوفه اشک epub, دانلود رمان شکوفه اشک jar, دانلود رمان شکوفه اشک java, دانلود رمان , عکس عاشقنه با نوشته , زندگی , جوک طنز زندگی , رسم زمونه , انیشتن , پدر و مادر ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin